پشت خطــے
سیگاریه رو شنیدین که میگه :«ترک کردن که کاری نداره ،من تا حالا صد بار ترک کردم».یه موقع دیدین ما هم حالا حالا ها گاه نوشت موندیم اینم محض خیالتون راحت. ته نوشت: جوونهای مجرد وقتی اسم ازدواج و اینا به گوششون میخوره نیششون تا بناگوش باز میشه.تقصیری هم ندارن آخه میبینن آخر سریالها (بازم صدا سیما )؛اونجا که همه چیز به خیر و خوشی میخواد تموم بشه کل دختر و پسرای فیلم به هم میرسن و نقل و نبات و شیرینی... قبل از هرچیز توصیه میکنیم به عذب ماندن ،هرچند خانه پدرتان غر ولند بشنوید طاقت بیاورید که روزی حسرت نخورید. یا محمد چند تا بچه معتاد از بدیهای نت گفتن و ما هم گفتیم ولی اینبار میخوام از خوبیهاش بگم و مطمئنم همتون چشیدین وگرنه با این وضع خرابتون تا حالا گذاشته بودینش کنار.راستش منم معتادم اما نه اون اعتیادی که شماها دارین ،به دوستایی که پیدا کردم..تکرار میکنم...پیدا کردم...دوستایی که دیگه مجازی نیستن بلکه از یه دوست حقیقی که باهاش بری لب رودخونه چیپس بخوری و بیای و تو راه هم بگی و بخندی خیلی هم بهتره. (خلاصه اش اینکه دوستانی پیدا کردم که فکر میکنم اگه تو دنیای واقعی دور و برم میخواستم بگردم به این زودی ها نمیدیدمشون (ولی حالا دیگه مطمئنم که بهترین جا برای دوستیابی همین جاست ! همه ی اینا رو گفتم که دوستامو بهتون معرفی کنم.و ا)ز همین تریبون ارادتمو بهشون نشون بدم .فکر کنید اینم یه بازی جدیده.دوستای مجازی من که حالا دیگه واسم خیلی حقیقی ان: اینا همه ی دوستای حقیقی مجازی نمای من نبودن..ولی شاید مهمتریناشون بودن تالارهای بحث و گفتگوی ....... ......؛ "جایی برای لذت از اینترنت" کلوب .... مجمع حمایت از .... تالار گفتمان ...... کانون ..... انجمن ... .. در خانه اگر کس است...یک حرف بس است!... پ.ن سلام پ.ن بعد از ده روز بالاخره برگشتیم سر زندگیمون! یه سرماخوردگی نسبتا شدیدی بود که به خیر گذشت.اما با برکاتی برای من همراه بود که مهمترینش فرصتی بود که برای فکر کردن پیدا کرده بودم.سیاه و سفید که هیچ،تقریبا تمام رنگها از دست من در امان بودن!بماند که وقتی به زور خودم رو پای کامپیوتر خواهرم میکشیدم تا از دنیا(دوستام)عقب نمونم ،بعضـــــــــی ها همین یه خرده فعالیت رو هم به ما ندیدند.بگذریم... برمیگردیم به امروز.. قصد خاطره گویی ندارم(از بس توی این بازی وبلاگی که راه انداختند خاطره نویسی در وبلاگ رو مذمت کردند، آدم جرات نداره بگه امروز چیکار کردم..) ولی نمیتونید منو از گفتن این یکی منصرف کنید..چون در اولین دقایق ورود پر افتخارم به خونه بعد از استقبال بی نظیر آقای همسر با یه تماس تلفنی مواجه شدم که ماهها بود منتظرش بودم... خیلی هاتون میشناسیدش...یه زمانی یکه تاز بود تو پارسی بلاگ...غیر از یه وبلاگ نویس موفق ، یه دوست فوق العاده بود برای من. چهار-پنج ماهی بود به دلیل مسافرت( هجرت) ازش بی خبر بودم،به همراه همسرش به یک- شهر که چه عرض کنم- بخشی منتقل شدن که اینترنت که هیچ یه خط تلفن هم نداشتن. خلاصه که یک دنیا خوشحال شدم... آه..یادم رفت معرفیش کنم... حرفهایی که زدیم به خودمون مربوطه ...اوووم...چیزی که میتونم به شما بگم فقط اینه که حالا حالاها وبلاگشون بروز نمیشه....تا وقتی برگردن قم..مگر اینکه...مگر اینکه یه جفت عشقولانه دیگه پیدا بشن و...(من وقت ندارم اصرررررررار نکنید) . پ.ن از شکل و شمایل جدید خوشتون اومد؟قالب سیاه هرچقدر هم قشنگ باشه ولی برای مدت طولانی دلگیر و خسته کننده میشه گرچه تا وقتی پول نداریم همین قالبهای با نمکِ آماده رو تحمل میکنیم. فکرای نابی هم کردم که جون میدن برای سوژه شدن تو وبلاگ...حالا اگه اینجا ننوشتم تو اون یکی وبلاگم میزنم... پ.ن اشتباه نکنید این پ.ن هایی که خوندید پی نوشت نبود! پیش نوشت بود...اگه اشتباه کردید برگردید از اول. واما نوشت: اگه یه روز تو خیابون جلوتونو بگیرن بخوان باهاتون مصاحبه کنن خودتون رو چی معرفی میکنید؟ سمیرا هستم دانشجو اهل شیراز... پیمان هستم لیسانسه!(منظورش همون بیکاره ها)از بافق.... مرادی هستم دندانپزشک ... خانم رضایی ناظم مدرسه اهل تهران... علی هستم 22ساله وبلاگ نویس!! .... وقتی روزانه حـــدود یکی دوساعت، آنـــــلاین وبیش از سه ساعت، آفــــــلاین درگیر وبلاگهامون هستیم،ناخودآگاه به هر اتفاق کوچکی به عنوان سوژه پست جدیدمون نگاه میکنیم ، دغدغه چک کردن کامنت ها خواب و خوراکمون رو به هم زده!پس چطور هنوز وبلاگ نویسی رو یکی ازفعالیت های رسمی زندگیمون به حساب نمی آریم؟اگه توی مهمونیها یا جلوی فامیل و دوستان (چه کاربر اینترنت باشن یا نباشن)خودمون رو وبلاگ نویس نمی دونیم پس چجوری میتونیم کلی اززندگیمون رو صرفش کنیم؟واگه با هدف و انگیزه وبلاگ زدیم چرا نمیگیم: فلانی هستم، از فلان جا، بیست و اندی ساله، وبلاگ نویس؟هوم؟
سیگاریها رو دیدین چجوری ترک میکنن:هفته ی اول روزی ده نخ...هفته ی دوم 7-8 نخ...هفته ی سوم 5-6 نخ تا برسه به روزی یک نخ و اگه اراده داشته باشن ...تمو مش کنن
حالا حکایت گاه نوشت ماست منتها با یه تفاوت:اونها سیگارو میکشن چون دلشون میخواد ،اما من مینویسم چون شما خواستین...منظورم از شما تک و توک خواننده هایی هست که بهم امید واری میدن والا دیگه کششی در خودم نمیبینم و از این بابت خوشحالم!
نمیخوام حساب کنم پارسی بلاگ تا حالا چند ساعت از عمر منو ازم گرفته و بجاش یکی دو مدال منتخب!وچند کیلو کامنت تعریف و تمجید یا انتقادهای بی فایده تحویلم داده...فعلا کارهای مهمتری برای انجام دادن دارم،همچنین چیزهای مهمتر از «استفاده از شیفت و اینتر»برای فکر کردن.
شما با همین تجارب ارزشمندی که بدست آوردید خوش باشید ،بگذارید ما همان اینترِ تنها را بزنیم و رد شویم..
تا گاه دیگر به خدای محمد میسپارمتان..در ضمن من همین دور و برام ..
این توصیه ها رو از زبون یه متاهل بپذیرید.قصد بدی نداشته ،فقط یه کم هیزم تو آتیش زندگی ها ریخته
از رفت و آمد با دوستان مزدوج شده بپرهیزید باشد که گمراه نشوید.
به درس و مشقتان برسید؛ به استاد بیشتر نگاه کنید تا به شاگردان جلویی . به نمرات روی پانل نگاه کنید تا به فراخوان ازدواج دانشجویی..
اوقات فراغت را در پارک با دوستان خوش باشید ولی از رفتن به کنار آب ،هنگام غروب یا جنگل، در دل شب بپرهیزید که سخت عاشق کش است.
در جمع فامیلی به زوجهای جوان بی توجه باشید مبادا انگی به شما بزنند.
فیلم و سریال ایرانی کمتر نگاه کنید.
گول وامهای ازدواج را نخورید که خرج یک شامتان را هم نمیدهد .
به ستاره ها کمتر خیره شوید.
بدانید و بدانید که دلسوزتر و مهربان تر از پدر و مادرتان نیست.
لطفا هرچه میتوانید از ازدواج دوری کنید ، که عامل اصلی طلاق است .
اینها که شوخی بود.در واقع اصل مطلب اینه که به قول خانم دکتره تو تلویزیون(این به جای اون)«ازدواج ،خودش یک استرس بزرگی رو به زندگی شخصی وارد میکنه که برخورد با اون کار آسانی نیست» .بهتره قبل از هرگونه تصمیم احمقانه ای خود را برای مبارزه با مشکلات و تنش ها آماده کنید...
پیدا کردن همسر دلخواه کار زیاد سختی هم نیست. هزار ماشا ءالله جوونهای ما استاد عاشق شدنن .ولی مراقبت و نگهداری از عشقه که مهارت میخواد...موفق باشید...
قبلا یه پستی زده بودم (تو وبلاگ پلوتونم)در باب دنیای مجازی .اونجا اتفاقا کلی جوگیرانه اعلام کرده بودم که دوستان مجازی چه بسا از حقیقهاشم بهترن ..حالا نه به این تندی، ولی هنوزم معتقدم بعضی هاشون اونقدر میتونن دوست باشن که دور و برت هرگر نمیتونی پیداشون کنی
چون میدونم عمرا نمیرید آرشیو پلوتون رو بخونید یه قسمتی ازون پستمو برای تجدید خاطره میذارم:
دوستانی که ممکنه فرسنگها باهاشون فاصله داشته باشم ولی اونقدر بهشون احساس نزدیکی میکنم که باور نمیکنم تا حالا ندیدمشون!!
دوستی که وقتی با هم چت میکنیم صدای خنده مون ممکنه صدای آقا رو در بیاره یا وقتی واسه هم درد دل میکنیم کیبورد بیچاره تا مرز سوختن میره...دوستی که محرم تر از هر محرمی شد، دوستی که اونقدر دوستش دارم که اگه بفهمه خنده اش میگیره!!)
اینجاش دیگه خیلی جو زده شدم ببینید:
اینجا قبل از اینکه چشم و ابروی طرف رو ببینی و دلباخته بشی ،قبل از اینکه ماشین و مدل گوشی ش رو ببینی و خوشت بیاد،قبل از اینکه مانتوی تنگش روببینی و قضاوت کنی یا حتی عبا و عمامه رو ببینی و دوری کنی فکرش رو میبینی، که در قالب کلمات اونو نشون میده ،با اولین کلام میشه فهمید و شناخت، اینجا عقل حرف اول رو میزنه.
اولیشون کمالی نامی بود که آشنایی باهاش برمیگرده به روزای اولی که چت رو یاد گرفته بودم بعد از اون بارها لیست مسنجرم خالی شد و پر شد ...خالی شد و پر شد.... خالی شد و پر شد ولی کمالی از جاش جُم نخورد ..
لازم میدونم بگم :یه آدم فوق العاده بود .یه آدم چند بعدی که تو همه ی ابعادش هم حرف اول رو میزنه..بطور خلاصه بهتون میگم که قبولی توی دانشگاه ،آشتی و آشنایی با خیلی از ادعیه ،حتی بهبود یک سری از روابط خانوادگیمو مدیون ایشون هستم... و حالا توی همه ی دعاهام جا داره .خدا پشت و پناهش.
تااشکم در نیومده بریم بعدی:
بعدیش همون ریحانه خانم خانوووومه.که از خانومی هیچی کم نداره.اونم به وقت غم و شادی همراه و دوست خوبی برام بود..خدا خیرش بده..یه نی نیه خوشگلش بده
یکی دیگشون همون خانم ناظممنونه.که البته پی گیر شدم تحقیق کنم ببینم پرستار نیس مارو گذاشته سر کار؟(بدی مجازی بودنم همینه ها)
پرستار هم نباشه تو همون مدرسه شون کلی کمکهای اولیه رو یاد گرفته بهش پیشنهاد میکنم برا دوران بازنشستگی روی این فقره هم فکر بنُماید.ایشون هم بدنبال یک ماجرای بسیار جالب شدن رفیق حقیقی ما.دوستیمون خیلی هم دور ودراز نیس تقریبا برمیگرده به...همون سفر مکه ایشون و اینا و اینا...
و اما این شیطونی که گذاشتم آخر فقط به خاطر سنش بود وگرنه از معرفت چیزی کمتر از بقیه ی دوستام نیس:
معرفی میکنم.....نیکی جون یه دختر فوق العاده سر و سنگین که نمیدونم با این همه سنگینی و جذبه من چطوری تونستم مخشو بزنم.
توی این بازی دوتا هدف داشتم اولیش یادی از دوستانم بود و بعدیش هم معرفی !میگن اگه میخوای کسی رو بشناسی به دوستاش نگا کن.پس دست کم نگیرید.
اینم لیست سیاه ما:
حالا همینهایی که نام بردم به اضافه ی ندای یک (وبلاگ دخترانه)وآقای نافذ و خانمشون و صبا (بلکه تلنگری به وجدانش بخوره مسنجره شو روشن کنه)دوستای خودشون معرفی کنن.
یه چند نفر دیگه رو هم میخوام دعوت کنم روم نمیشه:با کلی شرمندگی آقای اجرایی،آقای آقاجانی و خواهرشون.اونایی که همراه دارن جدا جدا بنویسن(منظورم خانم آقای نافذ و خانم آقاجانیه)لینکشون رو فعلا نمیذارم تا خودشون موافقت کنن...
توجه:تاکید میکنم دوستانی که آشناییشون به نت برمیگرده ها
یا محمد
..
..
اصلا همین« پارسی بلاگ» خودمون؛
یه مشت جوون بیکار و بی درد نشستن از درداشون میگن و میخندن!خیلی مسخره اس...یاد حرف حاجی می افتم بهم میگفت :"آبجی این وبلاگ بازیا یعنی چی؟؟؟بشین یه کتابی بخون." هی حاجی ..هییییییی...
یا محمد
ریحانه معروف...که عشقولانه هاشونو با مهدی خوندید..(اگه نخوندید هنوز هم سر جاشه)
عشقولانه