سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشت خطــے

پ.ن  سلام

پ.ن  بعد از ده روز بالاخره برگشتیم سر زندگیمون!

یه سرماخوردگی نسبتا شدیدی بود که به خیر گذشت.اما با برکاتی برای من همراه بود که مهمترینش فرصتی بود که برای فکر کردن پیدا کرده بودم.سیاه و سفید که هیچ،تقریبا تمام رنگها از دست من در امان بودن!بماند که وقتی به زور خودم رو پای کامپیوتر خواهرم میکشیدم تا از دنیا(دوستام)عقب نمونم ،بعضـــــــــی ها همین یه خرده فعالیت رو هم به ما ندیدند.بگذریم...

برمیگردیم به امروز..

قصد خاطره گویی ندارم(از بس توی این بازی وبلاگی که راه انداختند خاطره نویسی در وبلاگ رو مذمت کردند، آدم جرات نداره بگه امروز چیکار کردم..)

ولی نمیتونید منو از گفتن این یکی منصرف کنید..چون در اولین دقایق ورود پر افتخارم به خونه بعد از استقبال بی نظیر آقای همسر با یه تماس تلفنی مواجه شدم که ماهها بود منتظرش بودم...

خیلی هاتون میشناسیدش...یه زمانی یکه تاز بود تو پارسی بلاگ...غیر از یه وبلاگ نویس موفق ، یه دوست فوق العاده بود برای من. چهار-پنج ماهی بود به دلیل مسافرت( هجرت) ازش بی خبر بودم،به همراه همسرش به یک- شهر که چه عرض کنم- بخشی منتقل شدن که اینترنت که هیچ یه خط تلفن هم نداشتن.

خلاصه که یک دنیا خوشحال شدم... آه..یادم رفت معرفیش کنم...

ریحانه معروف...که عشقولانه هاشونو با مهدی خوندید..(اگه نخوندید هنوز هم سر جاشه)
                                                  عشقولانه 

حرفهایی که زدیم به خودمون مربوطه ...اوووم...چیزی که میتونم به شما بگم فقط اینه که حالا حالاها  وبلاگشون بروز نمیشه....تا وقتی برگردن قم..مگر اینکه...مگر اینکه یه جفت عشقولانه دیگه پیدا بشن و...(من وقت ندارم اصرررررررار نکنید) .

 

پ.ن  از شکل و شمایل جدید خوشتون اومد؟قالب سیاه هرچقدر هم قشنگ باشه ولی برای مدت طولانی دلگیر و خسته کننده میشه گرچه تا وقتی پول نداریم همین قالبهای با نمکِ آماده رو تحمل میکنیم. فکرای نابی هم کردم که جون میدن برای سوژه شدن تو وبلاگ...حالا اگه اینجا ننوشتم تو اون یکی وبلاگم میزنم...

پ.ن  اشتباه نکنید این پ.ن هایی که خوندید پی نوشت نبود! پیش نوشت بود...اگه اشتباه کردید برگردید از اول.

 

 واما نوشت:

اگه یه روز تو خیابون جلوتونو بگیرن بخوان باهاتون مصاحبه کنن خودتون رو چی معرفی میکنید؟

سمیرا هستم دانشجو اهل شیراز...

پیمان هستم لیسانسه!(منظورش همون بیکاره ها)از بافق....

مرادی هستم دندانپزشک ...

خانم رضایی ناظم مدرسه اهل تهران...

علی هستم 22ساله وبلاگ نویس!!

....

وقتی روزانه حـــدود یکی دوساعت، آنـــــلاین وبیش از سه ساعت، آفــــــلاین درگیر وبلاگهامون هستیم،ناخودآگاه به هر اتفاق کوچکی به عنوان سوژه پست جدیدمون نگاه میکنیم ، دغدغه چک کردن کامنت ها خواب و خوراکمون رو به هم زده!پس چطور هنوز وبلاگ نویسی رو یکی ازفعالیت های رسمی زندگیمون به حساب نمی آریم؟اگه توی مهمونیها یا جلوی فامیل و دوستان (چه کاربر اینترنت باشن یا نباشن)خودمون رو وبلاگ نویس نمی دونیم پس چجوری میتونیم کلی اززندگیمون رو صرفش کنیم؟واگه با هدف و انگیزه وبلاگ زدیم چرا نمیگیم: فلانی هستم، از فلان جا، بیست و اندی ساله، وبلاگ نویس؟هوم؟

 

                                                                                  یا محمد

                                            (ببینم من اینهمه مینویسم یا محمد صلوات که فراموش نمیشه؟)

                                                                  


نوشته شده در سه شنبه 86/8/1ساعت 5:2 عصر توسط پشت خطــے| نظرات ( ) |