پشت خطــے
ازونجا شروع شد که دعوت شدیم به یک جشن تولد..تولد یکسالگی پردیس... امروز صبح مشغول نوشتن بودم،به اینجا که رسیدم تلفن زنگ زد،و بعد از آن...تلفن پشت تلفن...نمیدانم امروز آدمهای دور و برم چه شان شده بود؟!همه مینالیدند.از زندگی،از بی وفایی،از بی پولی،از بی شانسی!!... *اون حدیث خوشگلی که میبینید هم توی الهی نامه خوندم که مادر نازنینم دیروز بهم هدیه کرد...با خوندنش روی ابرها راه میرم. پ.ن نوشتن ماجرای جشن تولد هم همچین بی حکمت نبودا...نتیجه گیری با خودتون..
همه به فکر لباس بودیم.یک لباس مخصوص برای شب نشینی زنانه!با این حساب جواهرات و کفش و لوازم آرایش و سشوار هم باید بردارم لابد...
به نظرم فقط یک عروس و داماد کم داشتیم..از جشنمان چیزی که بدردتان بخورد ندارم ...جز کادوها ..فکر کنم غیر از جنس ! یک میلیونی هم پول گیر پردیس کوچولو آمد
خلاصه که امروز را به عنوان یک سنگ صبور زندگی کردم...مجبور بودم از زیبایی های زندگی برایشان تعریف کنم،به شان امید بدهم،بخندانمشان...آه ،چه کارهای سختی....از توکل بگویم و اینکه چقدر خدا دوستشان دارد ...براستی وقتی دلمان میگیرد خدا به ما نزدیک تر نیست؟
کاش یک نفر هم سنگ صبور من میشد،کاش میتوانستم خودم را نصیحت کنم...آه... «انّ آه اسمٌ مِن اسماءالله تعالی»*
..