چشمانم را ميبندم تا خورشيد را نبينم و در شب خويش بمانم
چشمانم را ميبندم تا آزاد باشم
كوره راهها محدوده ي پرسه هاي آزادانه ي منند
سنگهاي تيز پاهايم را ميخراشند
بوته هاي كمين گرفته در سنگلاخها
خارهاي تيزشان را نثار پاهاي خسته ام ميكنند
اما چشم باز نميكنم و ميروم تا...!