سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشت خطــے

اهل ریسک و خطر کردن نیستم،به هیچ وجه...
شاید به خاطر همین وبلاگمو عوض نمیکنم.
شاید به خاطر همین درسم رو کنار نمیذارم.
شاید به خاطر همین عذرخواهی نمیکنم.
شاید به خاطر همین مستقیم تو چشمای کسی نگاه نمیکنم.
شاید به خاطر همین میترسم با دخملم کنار رودخونه قدم بزنم.
شاید به خاطر همین روی حرف بزرگترا حرف نمیزنم.
شاید به خاطر همین تا حالا جواب آدم های حراف و چرت و پرت گو رو ندادم.
شاید به همین خاطر هیچ وقت دسته کلیدم رو جا نمیذارم.
.
.
.
ولی انگار این بار مجبورم ریسک کنم؛باید تنهایی رو قبول کنم تا جلو بزنم..دعا کنید بتونم.

  

فعلا همین قدر میدونم


نوشته شده در شنبه 87/7/13ساعت 12:20 عصر توسط پشت خطــے| نظرات ( ) |

سرم رو بالا میکنم...زندگی دو نفره مون رو زیر همین سقف شروع کردیم...گذروندیم،و سه نفره شدیم..چقدر رنگش پریده،سقفو میگم ؛نقاش لازم شده دیگه...آیـنه کجاست؟منم چایی نبات لازمم؟
..دیوارها؛سنگ صبور تنهایی های من ..درها؛ چقدر کوبیده شدند و آخ نگفتند حتی به رویمان بسته نشدند..چهار دیواری فراموشم نکن حتی شبی که عروس و داماد تازه فتحت میکنند .

این آخرین پستی است که ازین چهار دیواری روانه ی دنیای مجازی میکنم،آخرین پستی که مهمان این چهار دیواری مینویسم و آخرین پستی که از غم و شادی اینجایی ام مینویسم،صحبت دل کندن از سنگ و آجر نیست ،میترسم از فراموشی..
ای کاش هنگامه ی هر کوچ سر سوزنی هم به یاد منـزل آخرت بیفتیــم

به دو نفر کارگر گلدار،با روابط عمومی متوسط،مدرک دیپلم به پایین،،بدون هیچ سابقه و سوء سابقه ای،اندکی زور بازو،نجیب،ترجیحا متاهل،اهل نماز و روزه(بدون ناهار و پذیرایی ) جهت اسباب کِشی نیازمندیم.


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 12:19 صبح توسط پشت خطــے| نظرات ( ) |

احساس کلاس اولی ها رو دارم امسال ،بعد از یک سال مرخصی دارم میرم دانشگاه..

با همه ی تلاشی که برای قانع کردن محمد کردم تا بی خیالِ من بشه و بذاره انصراف بدم..موفق نشدم.

حالا من موندم و فکر یه عالم واحد عقب مونده و یه بچه هفت ماهه و درسهایی که هیچچچچیش یادم نیست و یه اسباب کشی... دست تنها  

.

.

.

دلم میخواد ماه رمضون امسال با هر سال فرق داشته باشه..دلم میخواد همتی کنم و کارهایی که هرسال میخوام و نمیتونم رو امسال انجام بدم.

.

.

راستشو بخواین این مدت هر بار ارسال یادداشت جدید رو زدم ،گفتم: این دیگه آخرین باره..دیگه تمومش میکنم.ولی بازم یه اتفاق تازه ،یه حرف تازه ،یه دوست تازه..(دوباره اسم دوست تازه رو آوردم الانه که کتکه رو از دوست جونم بخورم)

.

.

تا تازه ای دیگر..

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/6/12ساعت 5:42 عصر توسط پشت خطــے| نظرات ( ) |

عیدتون مبارک--------دلتون شاد----------التماس دعا

 

عیدتون شاد
نوشته شده در شنبه 87/5/26ساعت 3:22 عصر توسط پشت خطــے| نظرات ( ) |

وارد اتاقش که شدیم با دیدن اونهمه عروسک و شمع و قلب و آینه دستگیرم شد که با چه تیپ آدمی طرفیم.ازین « مرسی عزیزم فدات شم » هایی که برای همین «عزیزم، عزیزم» کردنش دقیقه ای 666 تومن پول میگرفت.* با اینحال با خوشرویی(!) جواب سلامش رو دادم و نشستم.یعنی رفته بودیم ...(شما فکر کن درد دل)..
نمیدونم درست یا غلط یکهو دیدم حرف نظام و انقلاب و شهدا اومد وسط.اینجا بود که اون خانم دکتری که اینقدر براش عزیز ! بودیم (شوخی یا جدی -که به قول خودش هر شوخی نصفش جدیه-)گفت:طرفدار نظامین؟ما هم انگار تو زیر زمینهای ساواک داریم اقرار میکنیم گفتیم :اوهوم.اونهم گفت: پس دیگه نمیخوام ببینمتون .هرچی سرتون میاد حقتونه!!
مهم نیست ما برای چه کاری و کجا رفته بودیم .میخواستم بگم چه دکترای خوشگل و با نمکی شدن برنامه ریز زندگی ملت.بماند که دو سه جلسه دیگه با هاش کار دارم.حتما از خاطراتمون براتون مینویسم.

 

*حالا شما حساب کن برای 105 دقیقه سر رو کله زدن باهاش چقدر پیاده شدیم.

 


نوشته شده در یکشنبه 87/5/13ساعت 6:13 عصر توسط پشت خطــے| نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >